مقدمه: فرامرز اصلانی و شهرزاد سپانلو مشترکا ترانه ای را با هم ساخته اند که نامش "ما" یا به عبارت بهتر "به هم نمی رسیم ما" است. صرف نظر از اینکه فرامرز اصلانی را خیلی دوست دارم و غالب کارهایش در ذهنم پخش می شود، این ترانه حس خیلی خاصی را برایم ایجاد می کند که دلیش فقط این نیست که به نوعی زبان حال من محسوب می شود.
شرح: بسیار از دیگران شنیده ام ( هم قدیمی و هم امروزی) که مدتی با فلان شخص سرو سری یا رابطه ای، داشته اند. اما به هر دلیلی آن رابطه یا عشق سرد شده یا از بین رفته. با این حال دو نفر را می شناسم که کمی کمتر از سی سال پیش این حس در آن ها ایجاد و هنوز هم خیلی محترمانه این حس بین شان برقرار است. بی آنکه بهم برسند... یکی بعد از سال ها ازدواج کرد و دیگری بعد از او هرگز ازدواج نکرد. سی سال عمری است برای خودش. احترام و عشقی که این بین باقی مانده بشدت مرا تحت تاثیر قرار می دهد. مرد قصه رابه سبب نسبت نزدیک خانوداگی همیشه می ببینم و گه گاه زن داستان را، در مهمانی های همسر رفقیم. شاید کمی بزرگنمایی بکنم، اما واقعا احساس می کنم، جریان عشقی که هنوز بین این دو وجود دارد را. در کلام مرد. در نگاه های خیره و دوست داشتنی زن، که هر بار در پایان هر ملاقاتی، چند ثانیه ای به چشم هایم خیره می شود و از من (که تا حدی تصویر جوانی مرد هستم) می خواهد که به مرد داستان سلام برسانم.
با اینکه جواب را بوضوح شنیده و می دانم گاهی با خودم فکر می کنم چرا این دو بهم نرسیده اند؟ این دقیقا آن بخشی از وجودم هست که از اتلاف هر فرصت و امکانی عصیان می کند و موانع را نادیده می گیرد.
نتیجه: شاید گاهی بهترین و قشنگ ترین، نشدن، نرسیدن و سر بسته ماندن باشد. انگار یادگار دیگران در قلب آدمی گرامی تر از حضورشان در کنارماست.
به قول دوستان، پی نوشت 1: اگر مثل من ترانه "ما" را دوست داری، می توانی از اینجا دانلودش کنی.
و 2 : همین طوری بی دلیل، به یاد حضرت حافظ: ای دلیل دل گمگشته فرو مگذارم.
چقدر قشنگ!!!
دوست ندارم جای شوهر اون خانوم باشم!!! :(
و دیگه اینکه :
با تشکر از خودم خودت خودمون ....
اصولا دوستی در دانشگاه ندارم که باهاش بخوام سلام و احوال پرسی کنم...خوب که فکر می کنم.......چرا یه نفر هست که بعد از دو ماه که از سال تحصیلی میگذشت باهاش آشنا شدم....اونم که چون معمولا وقتی استاد سر کلاس تشریف داره میرسونم خودم و و قبل از رفتن استاد من محفل شون و ترک می کنم مجال احوال پرسی پیدا نمی کنیم.
پاینده باشی هم میلادی!
+سلام
سلام پستت رو عمومی کردم اتفاقا" خیلی خوب گفته بودی یه جوابی هم زیرش تو وبم برات گزاشتم .
یادم نمیاد کجا این حرف رو شنیدم ولی تو ذهنم مونده ، اینکه عشق یعنی نرسیدن .
به نظر من شاید این نرسیدن باعث میشه هر دو طرف یکدیگر رو مدینه فاضله ببینند چون هیچ وقت فرصت تنها شدن واقعی با هم رو نداشته اند فکر کنم این عطش همیشه و تا مرگ با آدم میمونه .
حالا من نمیدونم این تحلیلم درسته یا غلط !
راستی مهم اینه که یکی یه جا هستش که آدم فکر میکنه دوسش داره ولی وای به حال کسی که هیچ کسی رو در صندوقچه قلبش دوست نداشته باشه...(البته یه دوست داشتن واقعی)
داستانک زیبائی است ...
خوب شروع شده و جمع و جور شده و تمام شده و ادامه
داستانک هم بنا به تخیل خواننده خواهد بود ...
نبض بودنتون نمی زنه....
ببین ببین گل سرخی میان باغ شکفت به دست خصم تبهکار اگرچه پرپر شد بما نوید بهاران دیگری را داد و خصم را آشفت...
دستتون درد نکنه


اما این سایت هم مثل بقیه دفیلتر بود...
متاسفانه نتونستم دان کنم....فیلتر بود